حلاق

لغت نامه دهخدا

حلاق. [ ح َل ْ لا ] ( ع ص ) سلمانی. گرای. گرا. سرتراش. ( منتهی الارب ). موی پیرا. سترنده. ( منتهی الارب ) ( غیاث ). موی سترنده. آینه دار. موی تراش. ( از غیاث ). || حجام. ( غیاث ).استره. ( از ملخص اللغات ). موی ستر. ( مهذب الاسماء ).
حلاق. [ ح ِ ] ( ع اِ ) صف. ( منتهی الارب ). رده. || رأس جیدالحلاق ؛ سر نیک سترده موی. ( منتهی الارب ).
حلاق. [ ح َ / ح َ ق ِ ] ( ع اِ ) مرگ. ( منتهی الارب )( غیاث ). مبنی بر کسر به معنی مرگ. ( مهذب الاسماء ).
حلاق. [ ح ُ ] ( ع اِ ) درد حلق. ( از منتهی الارب ). || تسکین نیافتن ماده خر و همچنین زن از گشنی و باردار نشدن بر آن. ( منتهی الارب ).

فرهنگ معین

(حَ لّ ) [ ع . ] (ص فا. ) سلمانی ، موتراش .

فرهنگ عمید

= آرایشگر

فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه موی سر و ریش دیگران را میتراشد سر تراش سلمانی .
درد گلو تسکین نیافتن ماده خر و همچنین زن از گشنی و باردار نشدن بر آن

ویکی واژه

سلمانی، موتراش.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال سنجش فال سنجش فال تاروت فال تاروت فال رابطه فال رابطه