لغت نامه دهخدا
یکی آتشی برشده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک.فردوسی.دو چشم از برسر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیره گون.فردوسی ( در وصف اژدها ).جهاندار کیخسرو آمد ز گاه
نشست از بر تیره خاک سیاه.فردوسی.بفرمود پس تا منوچهرشاه
نشست از بر تخت زر با کلاه.فردوسی.
از بر. [ اَ ب َ ] ( حرف اضافه + اسم ، ص مرکب ) یاد. ( مؤید الفضلاء ). بیاد گرفتن. ( برهان ). بخاطر نگاه داشتن. ( برهان ) ( غیاث ). حفظ. ( جهانگیری ) ( برهان ) ( مؤید الفضلاء از شرفنامه ). زِ بَر. از بیر. از بَرْم :
روزی هزار بار بخواندم کتاب صبر
چشمم نبست لاجرم از بر نمیشود.خاقانی.- از بر بودن و از بر داشتن ؛ حفظ داشتن :
قول ایزد بشنو و خطش ببین
قول و خط من ترا خود از بر است.ناصرخسرو.وآنکه خاقان است از توران و زیر دست تست
روز و شب چون قل هواﷲ شکر تو دارد ز بر.معزی.- از بر خواندن ؛ از حفظ قرائت کردن :
خواند همه شب نثار بزمت
الحمد چو قل هواﷲ از بر.مجیر بیلقانی.- از بر کردن و از بر بکردن ؛ حفظ. استظهار. ( تاج المصادر بیهقی ). حفظ کردن. ( آنندراج ) :
هم فضل بکف کردی هم علم ز بر کردی
از فضل سپه داری وز علم حشر داری.فرخی.از بر عرش کند خطبه آن جاه و محل
هرکه از بر کند از شعر و ثنای تو خطب.سنائی.صبحدم از عرش می آمد سروشی عقل گفت
قدسیان گوئی که شعر حافظ از بر می کنند.حافظ.و رجوع به بَرْم و بیر و ویر شود.، ازبر. [ اَ ب َ ] ( ع ص ) مرد بزرگ دوش و کتف. || موذی از هر چیزی. ( منتهی الارب ).