لغت نامه دهخدا
- برپا بودن ؛ بر پای بودن صف ، متشکل بودن. رده بودن :
بروز بار کو را رای بودی
به پیشش پنج صف برپای بودی.نظامی. || برافراشته. استوار. قائم :
پی زنده پیلان بخاک اندرون
چنان چون ز بیجاده برپا ستون.فردوسی.مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. ( گلستان ). || مقابل از پا افتاده. قائم :
چو برپایی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی.نظامی.