برپا

لغت نامه دهخدا

برپا. [ ب َ ] ( ص مرکب ) ( از: بر + پا ) ایستاده. روی پا. ( ناظم الاطباء ). قائم و ایستاده. ( آنندراج ). سرپا. مقابل نشسته.
- برپا بودن ؛ بر پای بودن صف ، متشکل بودن. رده بودن :
بروز بار کو را رای بودی
به پیشش پنج صف برپای بودی.نظامی. || برافراشته. استوار. قائم :
پی زنده پیلان بخاک اندرون
چنان چون ز بیجاده برپا ستون.فردوسی.مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. ( گلستان ). || مقابل از پا افتاده. قائم :
چو برپایی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی.نظامی.

فرهنگ معین

(بَ ) (ص . ق . ) ۱ - ایستاده ، سر پا. ۲ - برقراری ، برجای .

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- ایستاده سرپا. ۲- برقرار برجای . ۳- فرمانی است که نظامیان نشسته را دهند تا برخیزند و خبردار بایستند باحترام مافوق. یا برپا بودن . ایستادن روی پا بودن . یا برپا خاک کردن . حقیر شمردن پست شمردن حقیر ساختن .

ویکی واژه

ایستاده، سر پا.
برقراری، برجای.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال امروز فال امروز فال مکعب فال مکعب فال ابجد فال ابجد استخاره کن استخاره کن