لغت نامه دهخدا
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.دقیقی.از آرام و جنبش نبد پیش چیز
همان هر دو چیز آفریده است نیز.فردوسی.چو آرام یابی برستی ز رنج.فردوسی.نگه کن بدین گنبد تیز گرد...
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی.فردوسی.بمرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب.فردوسی.نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
و از آن پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان بازتری فزود.فردوسی.همه گفتنیها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا از آن بیشه و مرغزار
یکایک همی گفت با شهریار
وز آن رفتن گور و آن راه تنگ
از آرام بهرام و چندان درنگ.فردوسی.از او کم وزو بیش آرام و جنبش
از او بر زمین زرّ و بر چرخ زیور.ناصرخسرو.مکر تو صعب است که مردم ز تو
هست در آرام و تو خود در شتاب.ناصرخسرو.گفتم چه چیز جنبش مبدای هر دوان
گفتا که هست آرام ، انجام هر صُوَر.ناصرخسرو.نهایت حرکتها آرام است و غایت سفرها مقام. ( مقامات حمیدی ). تا آئین زمین آرام است و تاطبیعت زمان و دور آسمان گردش... ( راحةالصدور ).
رازیست در این جنبش و آرام ولیکن
ترسم که تو خود نیک در این راز نبینی.اوحدی. || آسایش. استراحت. راحت. هال. آسودگی. قرار.امان. صبر. شکیب :
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.منجیک.خور و خواب و آرامتان از من است
همان پوشش و کامتان از من است.فردوسی.خور و خواب و آرام جوید [ حیوان ] همی
وز آن زندگی کام جوید همی.فردوسی.شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد زنزدیک افراسیاب.فردوسی.فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبود آن شبش جای آرام و خواب.فردوسی.چنین تا بدرگاه افراسیاب