انگشتری

لغت نامه دهخدا

انگشتری. [ اَ گ ُ ت َ ] ( اِ ) حلقه ای از زر یا سیم یا فلز دیگر و یا از احجار کریمه که در انگشت کنند. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). خاتم. خَتَم. خاتیام. خاتام. ( از منتهی الارب ). بَظَر. بَظرَم. انگشترین. انگشت آرا. انگشتر. ( یادداشت مؤلف ). حلقه :
نگین بدخشی بر انگشتری
ز کمتر بکمتر خرد مشتری.ابوشکور.ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس.فردوسی.بر انگشتری یزدگرد است نام
بشمشیر با من نگردند رام.فردوسی.چنان دان که شاهی وپیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری.فردوسی.همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت گندآوری.فردوسی.امیر یک انگشتری فیروزه نام امیر نوشته بر آنجا بدست خواجه داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381 ). سلطان گفت مبارکباد و انگشتری که نام سلطان بر وی نوشته به بوسهل داد. ( تاریخ بیهقی ص 398 ). بر پای خاست [ بلگاتکین ] و تهنیت کرد و دینار و دستارچه ای با ده پیروزه نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه [ احمد حسن ] داد. ( تاریخ بیهقی ص 151 ). گفت این انگشتری مملکت است بخواجه دادیم. ( تاریخ بیهقی ص 381 ).
اگر عقل درصدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را.ناصرخسرو.چگونه داند انگشتری که زرگر کیست
چگونه داند صراف خویش را دینار.ناصرخسرو.مرا همچو خود خر همی چون شمارد
چه ماند همی غل مر انگشتری را.ناصرخسرو.انگشتری زینتی است سخت نیکو وبایسته انگشت. ( نوروزنامه ).
المنة که انگشتری ملک
کردند دگرباره به انگشت سلیمان.امیر معزی ( از آنندراج ).گر ز یک انگشتری خاصه جمشید
دیو چهارم به پیش شان بطواف است.خاقانی.بختش انگشتری ودیعت داد
ماهی از بهر آن شکم بشکافت.خاقانی.دام بدریا فکنده بود سلیمان
خازن انگشتری بدام برآمد.خاقانی.یکی انگشتری ازدست خسرو
بدو بسپرد کاین برگیر و میرو.نظامی.چیست درین حلقه انگشتری
کان نبود طوق تو چون بنگری.نظامی.در خم آن حلقه دل مشتری
تنگ تر از حلقه انگشتری.نظامی.

فرهنگ فارسی

( اسم ) انگشتر .

ویکی واژه

منسوب به انگشتر؛ حلقه‌ای معمولا فلزی در انواع نگین‌دار و بی‌نگین، که برای زینت در انگشت دست می‌کنند. همم داد دادی و هم داوری/ همم تاج دادی، هم انگشتری «فردوسی»
حلقه‌ای از زر یا سیم یا فلز دیگر و یا از سنگ‌های کریمه که در انگشت کنند.
به زبان لکی: کلکاوینه.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم