لغت نامه دهخدا
فرمان کن تا آهک و زرنیخ بسایند
بر روت براندای و برون آر همه رت.لبیبی.سنگ البرزرا کند آهک
آتش آب پرور تیغش.خاقانی.زمین از ملاقات طوفان تیغش همان خاصیت یافت کز آب آهک. ( از تاج المآثر ).
بدست آهک تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر.سعدی. || نوره. واجبی. آهک نوره. حنازرد. جمش.
- آهک بادامچه ؛ آهک از جنس خوب از سنگهای کوچک.
- آهک زنده ؛ که تیزی و قوت آن نشده باشد. مکلس.
- آهک کردن ؛ سخت متلاشی و ازهم ریزیده کردن : بعض مارها چون بگزند مرد را آهک کنند.
- آهک کُشته ؛ مقابل مُکلس و آهک زنده. آهکی که قوّت و حدّت آن بمرور زمان یا مجاورت نم و رطوبت بشده است.
- سنگ آهک ؛ قرمَد.
- مثل آهک ؛ سخت متلاشی. سخت ازهم ریزیده.
اهک. [ اَ هََ ] ( اِ ) آهک را گویند و به عربی کلس و نوره خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( شعوری ). با الف ممدوده :
کس چو ز دنیا نبرد سیم و زر
پس چه زر و سیم و چه سنگ و اهک.سوزنی.گند دود چراغ و گند اهک
هر دو هستند علت سرسام.( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).و رجوع به آهک شود.