لغت نامه دهخدا
یکی تیر برداشت از ترکشش
بزد بر بر و سینه ابرشش.فردوسی.سیه چشم و بور ابرش و گاودُم
سیه خایه و تند و پولادسم.فردوسی.بفرمود تازان فزون از هزار
زآهن بکردند اسب و سوار...
از آن ابرش و بور و خنگ و سیاه
که دیده ست هرگز ز آهن سپاه ؟فردوسی.چو بر ابرش تند گشتی سوار
بلرزیدی از هیبتش روزگار.فردوسی.یکی بور ابرش به پیشش بپای
نه آرام دارد تو گوئی بجای.فردوسی.بینداخت رستم کیانی کمند
سر ابرش آورد ناگه به بند.فردوسی.چنان گشت ابرش که در شب سپند
همی سوختندش ز بهر گزند.فردوسی.خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.منوچهری.چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده باز چون چرمه ابرش ز گرد.اسدی.که آن کایدر استاده بد همچو شیر
بکف تیغ زرد ابرشی تند، زیر.اسدی.هوا رزمگه ، کوهش این ابرش است
درخشش کمان ، آسمان ترکش است.اسدی.آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور.مسعودسعد. || فیروزه دورنگ. ( جواهرنامه ). || مکان ابرش ؛ آنجای که گیاهان رنگارنگ وبسیار دارد.
- ابرش خورشید ؛ کنایه از آسمانست.
|| ( اِخ ) لقب جذیمةبن مالک ، پادشاهی از عرب ، و او بیماری برص داشت و مردم از ابرص گفتن او ترسیدندی و ابرش گفتندی.
ابرش. [ اَ رَ ]( اِخ ) نام یکی از خوشنویسان خط عرب. ( ابن الندیم ).