لغت نامه دهخدا
دل بخود بازآور و آرام گیر
جمع کن خود را بشولیده ممیر.عطار ( از سروری ).نه یکران آسوده را برنشینی
نه جغد بشولیده را برنشانی.( شرفنامه منیری ).برسر آتش سودای توام سوخت جگر
اینهم از کار بشولیده خام دل ماست.( از سروری بدون ذکر نام شاعر ).|| دیده و دانسته. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( سروری ). || آشفته و پریشان. || کارسازی کرده. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). کارگزارد. ( سروری ). || دیوانه و دل زده. ( مؤید الفضلاء ). || کارآزموده و دانا. ( ناظم الاطباء ). بینا. || متحیر و درمانده شده ، گشته. رجوع به شعوری ج 1 ورق 209 و پشولیدن شود.