اشتو

لغت نامه دهخدا

اشتو. [ اَ ] ( اِ ) انگِشت و زغال. ( برهان ):
اگر ز قلزم لطف تو قطره ای بچکد
درون کوره دوزخ لهب شود اشتو.منصور شیرازی ( از فرهنگ نظام ).|| جائی رانیز گویند که زغال در آن ریزند. ( برهان ). انگشتدان.( جهانگیری ). نسخه خطی انگشتانه. ( فرهنگ نظام ) ( بنقل از جهانگیری ). ظاهراً در این معنی با اشبو با بای ابجد تصحیف خوانی شده باشد، و اﷲ اعلم. ( برهان ).
اشتو. [ اُ ] ( اِ ) سبزه. || انگشت که عربان اصبع گویند. ( برهان ).

فرهنگ فارسی

سبزه یا انگشت که عربان اصبع گویند .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم