لغت نامه دهخدا
وگرنه همه کاروان بار بست
ستانم ، کنمْتان بیکباره پست.اسدی ( گرشاسب نامه ).صد رزمه فضل بار بسته
یک مشتریم نه پیش دکان.خاقانی.کاروان میرود و بار سفر می بندند
تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟سعدی ( خواتیم ). || کنایه از سفر کردن و تهیه سفر کردن. واله هروی گوید :
شد یار و دل بتفرقه مشغول کار ماند
او بار بست و خاطر ما زیر بار ماند.
مولانا وحشی گوید :
ای رفیقان بار خواهم بست یار من کجاست
حاضرش سازید تا من کارسازی می کنم.
نظری راست :
مسافران چمن نارسیده در کوچ اند
شکوفه میرود و شاخ بار می بندد.( از آنندراج ).رجوع به مجموعه مترادفات ص 17 شود.
ز کهرمْش کهتر پسر بد چهار
بنه برنهادند و بستند بار.فردوسی.بیاورد ازین هر یکی دوهزار
خردمند گنجور بربست بار.فردوسی.گو میخ مزن که خیمه میباید کند
گورخت منه که بار میباید بست.سعدی ( صاحبیه ). || مردن. درگذشتن. رخت بربستن :
منوچهررا سال چون شد دوشست
ز گیتی همه بار رفتن ببست.فردوسی.بِکْشید سوی احمد مرسل رخت
بربست زآن دیار کرم بارش.ناصرخسرو.گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و بگردش نرسیدیم و برفت.حافظ.