لغت نامه دهخدا
یکی آتشی داند اندر هوا
بفرمان یزدان فرمانروا
که دانای هندوش خواند اثیر
سخنهای چرب آرد ودلپذیر.فردوسی.اثیر و پس هوا پس آب و پس خاک
که زادستند این هر چار ز افلاک.ناصرخسرو.همیشه تا نبود خاک را فروغ اثیر
همیشه تا نبود ماه را علوّ زحل.مسعودسعد.نه نه که گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر نه بگدازم.مسعودسعد.به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت
ز تیغ و تیرش آموختند برق وسحاب.مسعودسعد.تا طبعها مراتب دارند مختلف
آبست بر زمین و اثیرست بر هوا.مسعودسعد.ز جرم جُرم نماند اثر برحمت تو
اگر بود ز ثری جرم تا اثیر مرا.سوزنی.تَف سعیر در نظر هیبت تو هست
چونانکه هست تف اثیر اندر آسمان.سوزنی.آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع دل افروز در اثیر.سوزنی.آب او آتش از اثیر انگیز.نظامی.گرمی تن را همی خواند اثیر
که ز ناری راه اصل خویش گیر.مولوی.همچو آن مستی که پرّد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر.مولوی.عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو سایه ی ْ ویست اندر زمین.مولوی.آدمی بر قدر یک طشت خمیر
برفزود از آسمان و از اثیر.مولوی.لیک شمسی که از او شد هست اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر.مولوی.اوج تو در حضیض و هوای تو در هبوط
وضع تو بر اثیر وبخارت بر آسمان.خواجوی کرمانی.آفتابی ز علم روشن تر
نیست ، بی علم روزگار مبر
گر نخواهی تو نورعلم اندوخت
بتنور اثیر خواهی سوخت.اوحدی مراغه ای.- چرخ اثیر ؛ فلک نار. کره آتش :
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.ناصرخسرو.همت او که با فلک تدویر و چرخ اثیر برابری میکرد بدست تقدیر زبون شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).