لغت نامه دهخدا
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنغکی چند ترا من انبازم.ابوالعباس.اکنون بازگردید [ اعراب ] و بجای خویش شوید [ گفتار یزدگرد ] تا بفرمایم که شما را طعام دهندکه بسنده بود مر شما را و هم از شما بر شما امیر کنم. ( ترجمه طبری بلعمی ).
مرا شفاعت این پنج تن بسنده بود
محمد و علی و فاطمه و حسین و حسن.غضایری رازی.ترا بسنده بود لاله تو لاله مجوی
بنفشه تو، ترا بس بود بنفشه مچین.فرخی.اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد
مرا بنفشه بسنده است زلف آن سرهنگ.فرخی.گفتم بگنج و مملکتش پاسدارکیست
گفتا مهابتش نه بسنده است پاسبان ؟فرخی.بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را.منوچهری.نه بسنده است مرین جرم و گنهکاری
که مراباز همی ساده دل انگاری.منوچهری.و اگر از این نوشتن گیرم سخت دراز شود و این موعظت بسنده است. ( تاریخ بیهقی ). اینک سرای تو، که بغزنین می بینید مرا گواه بسنده است. ( تاریخ بیهقی ). و حرارت معده اندرین گواریدن تنها بسنده نباشد لکن حرارت اندامهای دیگر که گرد معده نهاده آمده است اندر آن یاری دهند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). کفی بالموت واعظا؛ مرگ بسنده است که خلق را پند دهد. ( کیمیای سعادت ).
بسنده نیست ببزم تو گر فلک سازد
ز برگها دینار وز ابرها اثواب.مسعودسعد.خدایگانا گر برکشند حلم ترا
سپهر و چرخ بسنده نباشدش پاسنگ.مسعودسعد.کسوت و فرش را بسنده بود
روم و بغداد و بصره و ششتر.