لغت نامه دهخدا
بسا مرد بخیلا که می بخورد
کریمی بجهان درپراکنید.رودکی.بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کسا که بره و فرخشه است بر خوانش.رودکی.بسا خان و کاشانه و باد غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.ابوشکور.بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش.ابوالمؤید.خماروار همه ساله با کبار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.دقیقی.بسا طبیب که مایه نداشت و درد فزود
وزیر باید ملک هزارساله چه سود.منجیک.نهادند بر دشمنان تیغ کین
بسا سر که افکنده شد بر زمین.فردوسی.بسا پهلوانان که بیجان شدند
زن و کودک خرد پیچان شدند.فردوسی.بحمله پلنگ و بدل نرّه شیر
بسا سر که او اندر آرد بزیر.فردوسی.بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
بچاشتگاه غمین ، شادمان شدند بشام.فرخی.بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس
سنان نیزه او از وجود سوی عدم.فرخی.بساکسا که گنه کرد و هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس بخواست عذر گناه.فرخی.گفت شاهان این مگو که هنوز جوانی و بسا سالها که تو در جهان خواهی بودن. ( اسکندرنامه نسخه خطی نفیسی ).
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هرجای گنج.اسدی.نه هرگز پی شیر شد خورد گور
بسا کس که از شیر شد بخت کور.اسدی ( گرشاسبنامه ).بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت