لغت نامه دهخدا
و یا خود ز باد بزان زاده اند
بمردم ز یزدان فرستاده اند.فردوسی.پس اندر چو باد بزان اردوان
همی تاخت همواره تیره روان.فردوسی.هر اسبی ز باد بزان تیزتر
ز موج دمان حمله انگیزتر.( گرشاسب نامه ص 130 ).بروز جوانی بزور دو پای
چو باد بزان جستمی من ز جای.( گرشاسب نامه ص 204 ).بشد شاد از این پهلوان گزین
چو باد بزان اندرآمد بزین.( گرشاسب نامه ص 162 ).نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.ناصرخسرو.باغ را چون کنار سایل تو
پر ز دینار کرد باد بزان.مسعودسعد.نه کشتی است ابریست بارانْش خوی
بر او تازیانه ست باد بزان.مسعودسعد.وی حزم تو کوهی که روز دشمن
چون باد بزان بر غبار دارد.مسعودسعد.نه ابر بهارم که چندین بگریم
نه باد بزانم که چندین بپویم.مسعودسعد.باز چون بازآمد از اقبال میمون موکبش
تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان.انوری.|| ( اِ ) باد. ( ناظم الاطباء ). این لفظرا بیشتر بر باد اطلاق کنند. ( برهان ) ( آنندراج ).
بزان. [ ب ُ ] ( ع اِ ) شهوت زنان. ( غیاث ) :
از طرب گشته بزان زن هزار
در شرار شهوت خر بیقرار.مولوی.