لغت نامه دهخدا
بدینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش.فردوسی.چنین شهریاری و بخشنده ای
بگیتی ز شاهان درخشنده ای.فردوسی.توانا و دانا و بخشنده ای
خداوند خورشید رخشنده ای.فردوسی.خداوندبخشنده کارساز
خداوند روزی ده بی نیاز.فردوسی.دست بخشنده تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گویی این را چه دلیل است و نشان.فرخی.در جوانمردی جایی است که آنجا نرسید
هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم.فرخی.ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک
ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک.عنصری.ماه فلک فضلی و شاه حشم جود
رخشنده تر از ماهی و بخشنده تر از شاه.سوزنی.چو بخشاینده و بخشنده جود
نخستین مایه ها را کرد موجود.نظامی.وین سعادت به زور بازو نیست
تا نبخشد خدای بخشنده.سعدی.ستایش خداوند بخشنده را
که موجود کرد از عدم بنده را.سعدی ( بوستان ).جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش
چو حق بر تو باشد تو برخلق پاش سعدی ( بوستان ).بخیلی که باشد خوش و تازه روی
بسی به ز بخشنده تلخ گوی.امیرخسرو.- بخشنده دست ؛ آنکه دست بخشنده دارد :
خردمندبه پیر و یزدان پرست
جوان گرد و خوش خوی و بخشنده دست.( گرشاسب نامه ).- بخشنده زر؛ آنکه زر بخشد و عطا کند :
شهنشاه محمود بخشنده زر
فلک ناوریده چنو تاجور.فردوسی.- بخشنده کف ؛ آنکه دست بخشنده دارد :
چو دانا شود مردبخشنده کف
مر او را رسد بر حقیقت شرف.ابوشکور.- بخشنده گنج ؛ آنکه گنج می بخشد. بسیار بخشنده :
هنرپرور و راد و بخشنده گنج
از این تخمه هرگز نبد کس برنج.فردوسی.|| قسمت کننده. قاسم. قسیم. ( یادداشت مؤلف ).