بابر

لغت نامه دهخدا

بابر. [ ب ِ ] ( اِخ ) ( میرزا... ) ابن محمدقاسم میرزا که یکی از دختران سلطان حسین بایقرا را بزنی داشت. ( حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 320 ). مؤلف مجالس النفائس آرد: درویش وش وفائی صفت و کریم الطبع پادشاهی بود و بهمت او پادشاه در این قرنها نبوده گویند پیش او ذکر حاتم چنین گذشته که خانه حاتم چهل در داشت ، اگر سائلی بتمام آمدی او انعام کردی ، او جواب گفته که چرا از یک در چندان چیزی ندادی که بدر دیگر احتیاجش نشدی ، از رسائل تصوف به لمعات و گلشن راز مشعوف بود، طبعش بنظم نیز ملایمت داشت. ازوست این رباعی :
چون باده و جام را بهم پیوستی
میدان به یقین که رند بالادستی
جامست شریعت و حقیقت باده
چون جام شکستی به یقین بدمستی.( مجالس النفائس چ حکمت ص 126 و 315 ).
بابر. [ ب ِ ] ( اِخ ) ابوالقاسم میرزا فرزند میرزابایسنقربن شاهرخ بن تیمور لنگ. در هفدهم ماه رجب سنه 825 هَ. ق. متولد و در بیست وپنجم ربیعالثانی 861 هَ. ق. بمشهد رضوی درگذشت و بگنبدی در جنب روضه منوره رضویه علیه السلام بخاک سپرده شد ( حبیب السیر چ خیام ج 4 صص 56 - 57 ). و در هفدهم ماه رجب سنه خمس و عشرین و ثمانمائه حضرت واهب العطایا میرزا بایسنقر راپسری سعادت انتما کرامت فرمود و خاقان عالی شان [ میرزا شاهرخ ] آن مولود فرخنده قدم را بابر نام نهاده ابوالقاسم کنیت داد. ( حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 612 ).
میرزا ابوالقاسم بابر پادشاهی بود به لطف طبع و حسن خلق موصوف و به بسط بساط عیش و نشاط بغایت مشعوف ، از غایت تواضع و کسر نفس در مدت سلطنت بر تخت ننشست از کمال مکارم اخلاق و لطافت طینت هرگز بسخنی درشت خاطر هیچ کس را نخست و در میدان رزم هژبری بوده خنجرگذار و در مجلس بزم ابری گوهرنثار، از وفور سخاوت زر تمام عیار و حجر بیمقدار در نظرش یکسان بود و بواسطه علو همت ، حاصل بحر و کان ببخشش یکروزه او وفا نمی نمود. رباعی :
دید دریا بخشش پیوست او
زد کف خجلت به روی از دست او
با کفش گو بحر در دعوی مپیچ
زانکه نبود در کفش جز باد هیچ.
و میرزا ابوالقاسم بابر در زمان حضرت خاقان سعید نسبت ببرادران خویش میرزا علاءالدوله و میرزا سلطان محمد بغایت بی اعتبار بود و بمجرد مواجبی که جهت او تعیین کرده بودند اوقات گذرانیده بر جفای ایام صبر مینمود و چون بساط زندگانی حضرت خاقانی بدست تقدیر سبحانی در ولایت ری طی شد آن جناب بهمراهی میرزا خلیل سلطان بن میرزا محمد جهانگیر بصوب خراسان در حرکت آمد و چون ببسطام رسید قاصدان امیر هندوکه ، که در آن سال به موجب فرمان خاقان سعید مغفور در جرجان قشلاق نموده بود بشرف ملاقات شاهزاده فایز گشتند و او را بسلطنت مملکت مازندران نوید داده بدان جانب بردند و امیر هندوکه لوازم استقبال بجای آورده خیمه و خرگاه و سراپرده و بارگاه و باقی اسباب پادشاهی پیشکش کرد و مستحسن و مقبول افتاده آن مملکت در قبضه اقتدار میرزابابر قرار یافت و در سنه ثلث و خمسین و ثمانمائه میرزا بابر خراسان را نیز مفتوح ساخته ماهچه رایت دولتش بر وجنات احوال متوطنان دارالسلطنه هرات تافت و در اواخر سنه 852 دارالسلطنه هرات را تسخیر نمود و برادر بزرگ خود میرزا علاءالدوله را میل کشید. ( حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 20 ). و در سنه خمس و خمسین و ثمانمائه در موضع چناران با برادر خود میرزا سلطان محمد حرب کرده او را اسیر ساخت و مهر اخوت را از لوح دل به آب خشم شسته بنیاد حیاتش را برانداخت آنگاه به عراق عجم و فارس رفته آن ولایات را نیز در حیز تسخیر کشید و حکام نصب کرد، به خراسان بازگردید. وفات میرزا بابر در چاشتگاه روز سه شنبه بیست و پنجم ربیعالآخر سنه ستین وثمانمائه در مشهد مقدسه رضویه علی راقدها تحف الصلوة والتحیة روی نمود و از بدایت جهانبانی او تا آخر ایام زندگانی دو سال بود. در امر وزارت میرزا ابوالقاسم بابر، خواجه وجیه الدین اسماعیل سمنانی و خواجه قطب الدین طاوس دخل داشتند و در ایام دولتش شیخ زاده پیر قوام الدین و مولانا محمد نجاری معماری رایت صدارت می افراشتند. ( حبیب السیر چ خیام ج 4 صص 22 - 23 ). و رجوع به فهرست ج 4 همان کتاب و سفرنامه مازندران و استرآباد رابینو چ قاهره 1342 هَ. ق. ص 78، 85 ، 164، 25 ع و لاروس بزرگ شود.

فرهنگ فارسی

ظهیر الدین پسر عمر شخ نواده پهجم تیمور گورکان ( و . فرغانه ۸۸۸ ه. ق / ۱۴۸۲ م . ف. هند ۹۳۷ ه. ق . / ۱۵۳٠ م . ) وی موسس دولت گورکانی با امپراتوری مغول در هند است بابر از ۹۳۲ ه. ق . / ۱۵۲۵ م . تا ۹۳۷ ه. ق . / ۱۵۳٠ م . در هند سلطنت کرد .
در ترکی به ببر

فرهنگ اسم ها

اسم: بابر (پسر) (ترکی) (تلفظ: baber) (فارسی: بابر) (انگلیسی: baber)
معنی: لقب بعضی از پادشاهان ترک، ببر

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] بابر (ابهام زدایی). واژه بابر ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد:• بابر بن بایسنغر، کوچک ترین پسر بایسنغر، امیر کتابدوست و هنرپرور تیموری و از نوادگان تیمور• ظهیرالدین محمد بابر، نخستین پادشاه مغولِ هندوستان
...
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اعداد فال اعداد فال ورق فال ورق فال رابطه فال رابطه فال کارت فال کارت