لغت نامه دهخدا
اولین.[ اَوْ وَ ] ( ع ص، اِ ) ج ِ اول در حالت نصبی و جری: ثلة من الاولین. ( قرآن 13/56 ). || قدماء.
اولین. [ اَوْ وَ ] ( ص نسبی ) در تداول فارسی بزیادت یاء و نون مزیدٌ علیه اول است مثل نخست و نخستین و مه و مهین و کمتر و کمترین. ( غیاث اللغات ). نخستین. صفت تعیینی عددی به معنی نخستین. ( ناظم الاطباء ):
اولین شخص گفت با بهرام
کای شده دشمن تودشمنکام.نظامی ( هفت پیکر ).چندانکه نگه میکنم ای رشک پری
بار دومین ز اولین خوبتری.سعدی.اولین نقطه گرچه چست بود
آخرین بهتر از نخست بود.امیرخسرو دهلوی.- اولین حرف؛ به معنی علم لدنی. ( هفت قلزم ).
- اولین رایتی؛ کنایه از حضرت رسالت پناه صلی اﷲ علیه و آله و سلم. ( آنندراج ) ( هفت قلزم ).
- اولین نقش؛ کنایه از نصیب و مقدر و قضا باشد. ( آنندراج ). اولین نقش و نقش معلوم، بمعنی قضای ازلی است. ( هفت قلزم ).
- اولین و آخرین؛متقدمین و متأخرین. ( آنندراج ).