لغت نامه دهخدا
بدرویش بخشیم بسیار چیز
اگرچند، چیز ارجمند است نیز.فردوسی.مرا با چنین گوهرارجمند
همین حاجت آید بگوهرپسند.نظامی.جز آن چار پیرایه ارجمند
گرانمایه های دگر دلپسند.نظامی. || باقدر. صاحب قدر و منزلت. ( آنندراج ). صاحب مرتبه. ( غیاث اللغات ). بزرگوار. ( اوبهی ). بلندمرتبه. بااعتبار. مُعتبر. گرانمایه. ( اوبهی ). شریف. مدیخ. مادِخ. متمادخ. ( منتهی الارب ). هدی. ( منتهی الارب ) :
بشهر اندر آمد چنان ارجمند
به پیروزی شهریار بلند.فردوسی.همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادندیکسر ز بند.فردوسی.بدانگه شود تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند.فردوسی.از آن جایگه کآفتاب بلند
برآید کند خاک را ارجمند.فردوسی.بدانش بود شهریار ارجمند
نه از گنج و مردان و تخت بلند.فردوسی.که مردم بمردم بود ارجمند
اگرچند باشد بزرگ و بلند.فردوسی.تو او را بدل ناهشیوار خوان
و گر ارجمندی بود خوار خوان.فردوسی.تن آنگه شود بیگمان ارجمند
سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به آب از نهنگ.فردوسی.همه گوش دارید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
بود بر دل هرکسی ارجمند
که یابد از او ایمنی از گزند.فردوسی.بماند بگردنْت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.فردوسی ( گفتار ابلیس بضحاک ).ببینیم تا این سپهر بلند
کرا خوار دارد کرا ارجمند.فردوسی..... که من دختری دارم اندر نهفت
که گربیندش آفتاب بلند
شود تیره از روی آن ارجمند.فردوسی.هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی ، آشکارا گزند.فردوسی.نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرودآمد از بام کاخ بلند.