ذلق

لغت نامه دهخدا

ذلق. [ ذَ ل َ / ذَ ] ( ع مص ) ذلاقت. تیز شدن سنان یا کارد و مانند آن. تیززبانی. تیز شدن زفان و سنان. ( تاج المصادر بیهقی ). ذَلق لسان و ذَلَق لسان تیز و فصیح گردیدن زبان. تیززبان شدن. ( زوزنی ). || بی آرامی. بی آرام شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || روشن شدن ، چنانکه چراغ. || ذلق ضَب ؛ برآمدن سوسمار از ریگ درشت بسوی نرمتر. || ذلق کسی از عطش ؛ نزدیک مرگ شدن او از تشنگی. بر مرگ بودن از تشنگی. || پیخال افکندن مرغ. فضله انداختن طیر. || سست کردن باد گرم کسی را. || سست وناتوان گردانیدن روزه کسی را. || ذلق الأمعاء؛ سستی و ضعف ماسکه.
ذلق. [ ذَ ل ِ ] ( ع ص ) تیز. ( زبان و سنان و مانند آن ). حاد. || زبانی گشاده. طَلِق. || نَسو. || خطیب ذَلِق ؛ فصیح.زبان آور. تیززبان. گشاده زبان. هویداسخن. سبک زبان.
ذلق. [ ذُ ل َ / ذُ ل ُ ] ( ع ص ) تیز. || فصیح : لسان ُ ذلق ؛ زبانی تیز و فصیح.
ذلق. [ ذُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اذلق و ذلقاء.
ذلق. [ ذِ ] ( ع اِ ) شمشیرگونه ای که دو حدّ و نوکی تیز دارد و میان عصا پنهان کنند.
ذلق. [ ذَ ] ( ع اِ ) مجرای محور در بکرة. گذرگاه محور میان بکرة. ( مهذب الاسماء ). || تیزی زبان. ( دهار ). || تیزی سنان. || تیزنای زفان. ( مهذب الاسماء ). تیزنای زبان. || تیزی هر چیزی. ذلاقت. || ( ص ) لسان ذلق ؛ زبان تیز و فصیح. لسان طلق ذلق ؛ زبانی تیز و فصیح.
- حروف ذلق ؛ شش حرف باشد: ب. ر. ف. ل. م. ن. و آن حرفها باشند که از کرانه زبان و لب برآید و هر اسم رباعی و خماسی غیر ذی زوائد در عربی یک یا دو یا سه حرف از حروف ذلق را دارد و اگر نداشته باشد دخیل است. و سه حرف از این حروف شش گانه ذولقیة است و آن : ل. ر.ن است و سه حرف شفهیة، و آن : ب. ف. م. باشد.

فرهنگ معین

(ذِ لِ ) [ ع . ] (ص . ) چیره زبان ، تیززبان .

فرهنگ عمید

۱. تیز.
۲. تیززبان، زبان آور، فصیح.
۱. تیز شدن، تیز شدن کارد و مانند آن.
۲. فصیح و تیززبان شدن، تیززبانی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) چیره زبان تیز زبان ذلیق .

ویکی واژه

چیره زبان، تیززبان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال انگلیسی فال انگلیسی فال تک نیت فال تک نیت فال کارت فال کارت فال ای چینگ فال ای چینگ