بازخوردن

لغت نامه دهخدا

باز خوردن. [ خوَرْ / خُرْ دَ ] ( مص مرکب ) خوردن. بلعیدن. ( ناظم الاطباء ) : هرمزان گفت مرا مکش تا یک شربت آب بازخورم. ( تاریخ قم ص 303 ). || دوباره خوردن. || ملاقی شدن. مقابل شدن. ( غیاث اللغات ). برخوردن. تصادف کردن. روبرو شدن. تصادم. دچار شدن و پیوستن بچیزی :
از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بدو بازخورد.فردوسی.بیامد که جوید ز گردان نبرد
نگهبان لشکر بدو بازخورد.فردوسی.بهم بازخوردند هر دوسپاه
شماساس با قارن کینه خواه.فردوسی.چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان باد رم.عنصری.همی خواست یاری بزاری و درد
ز ناگه نریمان بدو بازخورد.اسدی ( گرشاسب نامه ). || رسیدن. نازل شدن. فرودآمدن :
پیر شدم از دم دولت همی
محنت ناگاه بمن بازخورد.مسعود سعد.هم بازخورد بتو بلائی آخر
وندر تو رسد ز من دعائی آخر.( سندبادنامه ص 185 ).شارک رعنا بچمن بازخورد
چشم به رخساره گل سرخ کرد.امیرخسرو ( از آنندراج ).و رجوع به مجموعه مترادفات ص 342 شود.

فرهنگ عمید

۱. به هم برخوردن، تصادف کردن، مصادف شدن.
۲. روبه رو شدن: بیامد که خواهد ز گُردان نبرد / نگهبان لشکر بدو بازخورد (فردوسی: ۴/۳۱ ).

فرهنگ فارسی

خوردن بلعیدن

ویکی واژه

روبرو شدن، برخورد کردن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال سنجش فال سنجش فال نوستراداموس فال نوستراداموس فال جذب فال جذب فال تخمین زمان فال تخمین زمان