زاهری

لغت نامه دهخدا

زاهری.[ هَِ ] ( اِ ) بوی خوش را گویند و بجای راء بی نقطه زای نقطه دار هم آمده است. ( برهان قاطع ) ( رشیدی ). مأخوذ از تازی ، بوی خوش. ( ناظم الاطباء ). بوی خوش باشد. ( لغت فرس اسدی ص 527 ). بوی خوش باشد و ممکن است مأخوذ از لفظ زهر بمعنی شکوفه عربی باشد. ( فرهنگ نظام ). قسمی عطر و بوی خوش. ( از صحاح الفرس ) :
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه خیره شد و زاهری عنبر خوار. عماره مروزی.و رجوع به آثار و احوال رودکی ص 1195 شود.
|| ( حامص ) روشنائی. ( ناظم الاطباء ).
زاهری. [ هَِ ری ی ] ( ص نسبی ) منسوب به زاهر و لقب جمعی از محدثان و فقها است که منسوب اند به زاهربن عمرو کندی مولای عمروبن حمق یا زاهربن اسود صحابی و یا ابوعلی زاهر و یا وادی واقع میان مکه و تنعیم. رجوع به ذیل هر یک از این عناوین شود.
زاهری. [ هَِ ری ی ] ( اِخ ) دندانقانی محدث متوفی در 429 هَ. ق. است. ( تاج العروس ). سمعانی آرد: اسماعیل بن محمدبن احمد دندانقانی مکنی به ابوالقاسم فرزند محمدبن احمد زاهری دندانقانی و از ثقات راویان حدیث است وی بیشتر در قریه و گاهی نیز در شهر درس حدیث میگفت. حدیث را نزد پدرش و نیز نزد ابوابراهیم اسماعیل بن بیان محبوبی ، ابواحمد عبدالرحمن بن احمد شیرنجشیری و ابوبکر عبداﷲبن احمد قفال و ابومنصور احمدبن فضل بروجردی و ابوبکر محمدبن حسین عنونة الانباری و ابومسلم غالب بن علی زاهری فراگرفت و جمعی از قدما مانند جدمن ابوالمظفر سمعانی و پدرم از وی حدیث شنیده اند. من خود بواسطه عمویم شهید و همچنین بواسطه ابوبکربن احمدبن محمدبن سیار جرجردی و ابوالفتح میمون بن عبداﷲ دبوسی و ابومحمد حسن بن محمدبن شعیب و ابوالفضل محمدبن علی بن منصور غازی و جمعی دیگر از وی روایت شنیده ام. ( از انساب سمعانی ).
زاهری. [ هَِ ری ی ] ( اِخ ) حسن بن یعقوب بن سکن مکنی به ابوعلی و منسوب به جدش زاهری بخاری است و از ابوبکر اسماعیلی و دیگران روایت دارد. ( تاج العروس ). سمعانی آرد: حسن بن یعقوب بن سکن بن زاهر، اهل بخارا و منسوب است بجد اعلای خود زاهر. از ابوذر عماربن محلد بغدادی و ابوبکر احمدبن محمدبن اسماعیل اسماعیلی و ابواسحاق ابراهیم بن محمد زاهری یا رازی و جمعی دیگر حدیث شنید و ابومحمد عبدالعزیزبن محمدبن محمد نخشبی حافظ در بخارا از وی حدیث فراگرفت. وی در 450 یا پس از آن وفات یافته است. ( از انساب سمعانی ). و رجوع به زاهر بخاری شود.

فرهنگ معین

(هِ ) [ ع - فا. ] (ص نسب . ) (اِمر. ) ۱ - گیاه خوشبو. ۲ - بوی خوش .

فرهنگ عمید

۱. گیاه خوش رنگ وبو، گیاه خوش بو: تاپدید آمدت امسال خط غالیه بوی / غالیه خیره شد و زاهری و عنبر خوار (عمارۀ مروزی: شاعران بی دیوان: ۳۵۷ ).
۲. بوی خوش.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال لنورماند فال لنورماند فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال انبیا فال انبیا فال تک نیت فال تک نیت