خورانیدن

لغت نامه دهخدا

خورانیدن. [ خوَ / خ ُ دَ ] ( مص ) خوراندن. دادن که بخورد. به خوردن واداشتن. اطعام. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
بهل این خواب و خور که عار این است
مخور و میخوران که کار اینست.اوحدی.- درخورانیدن ؛ نزدیک کردن. محبوب کردن. مورد توجه قرار دادن : شیخ گفت خویشتن در ایشان درخورانید وخود را بدوستی ایشان دربندید. ( اسرار التوحید ).
|| چرانیدن ، چون : خورانیدن مرغزاری ستور را. || پیمودن. تشریب. به آشامیدن واداشتن. به آشامیدن فرمودن. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ معین

(خُ دَ )(مص م . )به خوردن واداشتن .

فرهنگ فارسی

بخوردن واداشتن غذا دادن .

فرهنگستان زبان و ادب

{forced feeding} [تغذیه] واداشتن فرد به مصرف غذا بر خلاف میل وی

ویکی واژه

به خوردن واداشتن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال راز فال راز فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال پی ام سی فال پی ام سی فال تاروت فال تاروت