سموح

لغت نامه دهخدا

سموح. [ س َ ] ( ع ص ) جوانمرد. ( آنندراج ). نیکوکار. منعم. کریم النفس. متواضع و جوانمرد و سخی. ( ناظم الاطباء ).
سموح. [ س ُ ] ( ع مص ) جوانمرد گردیدن. || جوانمردی کردن و بخشیدن. ( منتهی الارب ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
تقسیم
تقسیم
دانش آموز
دانش آموز
گوز
گوز
موزون
موزون