کاردیر هرمز
فرهنگ فارسی
جمله سازی با کاردیر هرمز
برو باری نگه کن روی هرمز که تا خود دیدهیی آنروی هرگز
دل هرمز ازان شادی چنان شد که گویی مغز او چون زعفران شد
چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست ز گل دارد حیا خاموش از آنست
شبی خوابی عجب دید آن دل افروز که میآید برش هرمز دگر روز
نخستین که گفتی ز هرمز سخن به بیهوده از آرزوی کهن
دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد که خسرو چشم هرمز را تبه کرد
چو هرمز دید حالی پیشش آورد بحرمت در جوار خویشش آورد
یکی را شه بر هرمز فرستاد که ای استاد بگذشت آن بر استاد