مضی ما مضی

لغت نامه دهخدا

مضی ما مضی. [ م َ ضا م َ ضا ] ( ع جمله فعلیه ) گذشت آنچه گذشت. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). گذشته گذشت: معهذا مضی ما مضی اگربارو خراب کند و خندق بینبارد... ( تاریخ رشیدی ). اگر باز نیت صحیح کند و بخدمت استقبال قیام نماید درس مضی ما مضی بر جرایم او خوانیم. ( جهانگشای جوینی ).

فرهنگ فارسی

( جمله فعلی ) گذشت آنچه گذشت گذشته گذشت.

جمله سازی با مضی ما مضی

چند کردم مدح قوم ما مضی قصد من زانها تو بودی ز اقتضا
هست هشیاری ز یاد ما مضی ماضی و مستقبلت پردهٔ خدا
و ان کنت فی الدنیا بغیرک افرح ذالعام مضی ولیت شعری
ما مضی مات و المؤمل غیب نیست جز نقد وقتش اندر جیب
ما مضی را کن تلافی پاره ای بهر این طفلک بفرما چاره ای
کو نشان عشق و ایثار و رضا گر درستست آنچ گفتی ما مضی