غمزه ٔ ستاره
جمله سازی با غمزه ٔ ستاره
آن شد که ستاره میشمردیم به روز اکنون همه روز و شب نفس میشمریم
تا کی کند یار، از من کناره افغان ز گردون، آه از ستاره
ره می برد به آن دهن تنگ، بی سخن در آفتاب هر که تواند ستاره یافت
شود خموش ز تردامنان ستاره من از آن به سوختگان چون شرار ساخته ام
جلوه تو شوختر ز برق تجلی چشم تو خندانتر از ستاره صبح است
بیزار شو از خود که زیان تو تویی کم شو ز ستاره کاسمان تو تویی