شب تیره چون زنگی بسته لب گشادم زبان را و گفتم به شب
بسلطانی جهانرا تا جهانست گهی زنگی نشیند گاه روسی
ز تاریکیش جان ظلمات داغ درو چشم زنگی نمودی چراغ
ما را دلیست دایم در هم چو موی زنگی از خال هندو آسا وز چشم ترک سانت
نهال آبنوس آن زنگی مست که برگش داشت ساق عرش در دست
از آدم ندیدند این زنگیان به بیشه در آن بوده چون وحشیان