درمان مزد

لغت نامه دهخدا

درمان مزد. [ دَ م ُ ] ( اِ مرکب ) حق العلاج. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). حق المعالجه.

فرهنگ فارسی

حق العلاج

جمله سازی با درمان مزد

هجران دیدیم و درد هجران دیدیم دردی که نداشت هیچ درمان دیدیم
درمان دردمند و دوایم نمی‌دهی شمعی و زینت شب تارم نمی‌شوی
طبیبان درد بی درمان پسندند به تاب عشق باید سوخت تب چیست
یکی گفت ار زان که درویش مست چه درمان که کارش برون شد ز دست
نظر در روی تو خود کرده ام من بلی، خود کرده را درمان نباشد
درد هجر تو چنانست که طبیبان جهان نتوانند یکی درد مرا درمان کرد