خر دراز بستن. [خ َ دِ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایه از عرض تجمل و شأن کردن و به بی غمی و به فراغ بال گذراندن: وحشی بس است چند توان بست خرد راز از خر ظریف شهر بیندیش زینهار.وحشی ( از آنندراج ).به اهل میکده زاهد کند نواخوانی دراز بسته چو طنبور خوش خر خود را.اشرف ( از آنندراج ).
فرهنگ فارسی
کنایه از عرض تجمل و شان کردن و به بی غم و بفراغ بال گذراندن.
جمله سازی با خر دراز بستن
به چین زلف دلم رفت و می رود جان نیز ولیک راه دراز است و مرکبم لنگ است
نبات کهل؛ گیاه به پایان درازی رسیده و سخت گردیده و شکوفه برآورده.
گفت: آنگاه که خویشتن بیمار شمرد، و از همه چیزها پرهیزکند، از بیم بیماری دراز.
ز دوری چمن آن بلبلم که تا جان داد به ناله قصه دور و دراز هجران گفت
پس دست مبارك خود را به جانب عقب خود دراز كرد و فرمود: در اينجا بود.
بینی آن زلف دراز تو که از راه دراز ما به نظارهٔ آن زلف دراز آمدهایم