بال وری

لغت نامه دهخدا

بال وری. [ وَ ] ( حامص مرکب ) بالداری. صاحب بال بودن.

جمله سازی با بال وری

بر بستر گل وقت خزان تکیه نماید آن را که ز طاوس، نظر بر پر و بال است
گر مرا از دام خواجو باشد اومید نجات بال بگشایم وزین سبز آشیان بیرون پرم
نیمه شب بر سرم آن خسرو شیرین آمد خفته بودم که مرا بخت به بالین آمد
دولت شاهی ندارد بیش از این رنگ ثبات کز هواپروردگان سایهٔ بال هماست
نیفتی تا به دام عشق هرگز باورت ناید که بال مور ما از جذبه شکر برون آمد
زان غمزه آن چه دیدم مرغ دلم ندیده گنجشک بال بسته از باز پر گشاده