لغت نامه دهخدا
بازپاشیدن. [ دَ ] ( مص مرکب ) از هم پراکندن. از هم جدا شدن اجزای چیزی. پریشان و پریش شدن. و رجوع به بازپاشیده شود.
بازپاشیدن. [ دَ ] ( مص مرکب ) از هم پراکندن. از هم جدا شدن اجزای چیزی. پریشان و پریش شدن. و رجوع به بازپاشیده شود.
از هم پراکندن
💡 رومل بعداً در این باره نوشت: «من میدانستم سقوط طبرق و فرو پاشیدن ارتش هشتم [بریتانیا] لحظهای در جنگ آفریقا بود که راه به سمت اسکندریه باز و تقریباً بدون دفاع بود.
💡 با از هم پاشیدن نظام کمونیست در جهان (۱۹۸۹) حزبهای دموکراتیک جدید وارد میدان شدند و تغییر سیستم قدرت و ایجاد زمینه جدید باعث شد که آلبانی دوباره به سمت فرهنگ و فناوری غرب برود.
💡 به دنبال از هم پاشیدن این اتحادیه او تلاش کرد عضو حزب چپگرای مستقل کارگر شود اما به خاطر جنسیتش امکان عضویت در این حزب را پیدا نکرد.
💡 بود پاشیدن از خود در هوایت اوج پروازش دلم را همچو گل گر لخت لختش بال و پر گردد
💡 ز جمعیت پریشان میشوم، سیپاره را مانم ز هم پاشیدن صحبت مرا شیرازه میگردد
💡 برگ جمعیت به از ریزش ندارد حاصلی گر گلابی هست این گل را، ز هم پاشیدن است