رو بشارت زنان، که گشت یکی با غلام خود آن امیر امروز
امیر ار خوار دینارست شاید کزو مدّاح او دینار خوارست
نه ز محتسب هراسم نه ز شحنه باک دارم به کسی که عشق فرمان بدهد امیر باشد
کای امیر از تو نشاید کین کشی گر بشد باده تو بیباده خوشی
بعدل و داد امیری پاک دین بود که حد او فلک را در زمین بود
گاه گشتی به کف نفس اسیر سر نهادی به در شاه و امیر