مردع

لغت نامه دهخدا

مردع. [ م ِ دَ] ( ع ص ) تیر پیکان فتاده. ( منتهی الارب ) ( از متن اللغة ). ردیع. ( اقرب الموارد ). || تیر تنگ سوفار. ( منتهی الارب ). تیری که در قسمت فوقانیش در سوفارش تنگی باشد و آن را بکوبند تا گشادتر گردد. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || آن که بی نیل مقصودبازگردد از جائی. ( منتهی الارب ). آنکه در پی حاجتی رود و خائب و نومید برگردد. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || کشتیبان کاهل. ( منتهی الارب ). ملاح کسلان. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || کوتاه بالا. ( منتهی الارب ). قصیر. ( متن اللغة ) ( اقرب الموارد ). || آن که بر وی اثری از بوی خوش باشد. ( منتهی الارب ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ).
مردع. [ م ُ رَدْدَ ] ( ع ص ) قمیص مردع؛ آن که در وی اثر بوی خوش باشد. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ) ( از متن اللغة ).

جمله سازی با مردع

مردع به عربی ( مردع )، روستایی است در دهستان اتام از توابع استان
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فمبوی
فمبوی
لا تنس ذکر الله
لا تنس ذکر الله
خویش
خویش
فال امروز
فال امروز