بی دماغی

لغت نامه دهخدا

بیدماغی. [ دِ / دَ] ( حامص مرکب ) حالت و چگونگی بیدماغ. بی التفاتی طبیعت که بعد از ضبط خشم بهم میرسد. ( غیاث ) ( آنندراج ). || بی صبری و ناشکیبائی. || بی حالتی. ( ناظم الاطباء ). افسردگی. رجوع به بی دماغ شود.

فرهنگ فارسی

حالت و چگونگی بی دماغ. بی التفاتی طبیعت که بعد از ضبط خشم بهم میرسد ٠

جمله سازی با بی دماغی

💡 بی دماغی را که سر می پیچد از آزادگی سایه بال هما صائب و بال دیگرست

💡 اگر مخمور پیش می نریزد آبروی خود همان از بی دماغی ها دماغی می شود پیدا

💡 مهرش ز بی دماغی ماناست با تغافل یارب ستم مبادا بر ما روا ندارد

💡 بی دماغی باعث بیماری من گشته است بیشتر سنگین شود بیماری از پرسیدنم

💡 دوستان از بی دماغی خون هم را می خورند نیست در بزمی که مینای شرابی در میان

💡 نشکفد هرگز به روی ما گل رخسار یار بی دماغی کار او در کار جویا کردن است

فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
ارق ملی یعنی چه؟
ارق ملی یعنی چه؟
چیپ یعنی چه؟
چیپ یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز