لغت نامه دهخدا
ذی جاه. ( ع ص مرکب ) صاحب جاه: پادشاه ذی جاه.
ذی جاه. ( ع ص مرکب ) صاحب جاه: پادشاه ذی جاه.
صاحب جاه و مقام، دارای قدر، شرف، و منزلت.
صاحب جاه و مقام خداوندشان و شوکت.
صاحب جاه.
💡 اختر و افلاک و ارکان باد در کل کمال سقف و صحن و ساحت ایوان جاه ترا بشیر
💡 حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی هم بر آن سان که همی خلق جهان میطلبند
💡 زان لحظه باز کار جهان انتظام یافت کاندر پناه جاه تو آمد به زینهار
💡 عافیت خواهی، وداع آرزوی جاه کن شمع این بزم از کلاه خود بهکام اژدهاست
💡 بنابراين عبادتها و نيايشهاى ما چيزى بر جاه وجلال خدا نمى افزايد همانگونه كه ترك آنها چيزى از عظمت مقام او نمى كاهد، اين عبادتهاكلاسهاى تربيت براى آموزش تقوا است، تقوا همان احساس مسئوليت و خودجوشى درونىكه معيار ارزش انسان و ميزان سنجش شخصيت او است.
💡 - بعد از آنكه در زير خاك پنهان گشتند، منادى مرگ بر آنها بانگ زد و گفت:آن جاه وجلالها و تاجها و زينتهاى خيره كننده چه شد؟ آن چهره هاى خندان كه غرق در ناز و نعمتبود، و پيوسته در پس پرده هاى پر نقش و نگار جا داشت كجا رفت ؟