تو مهی اندر شبستانم گذر یک زمان بی نوری جانم نگر
ولی را جان بیفروزی عدو را دل بسوزانی یکی را نار بی نوری یکی را ورد بی خاری
از شمع یقین «اوحد» از آن بی نوری کاندر طلب از خدمت و حرمت دوری
مخالفان را سوزنده نار بی نوری موافقان را تابنده نور بی ناری
گر تو بی نوری کنی حلمی بدست آتشت زندهست و در خاکسترست
چو خانه زادضمیر من آمداین خورشید نه لایق است سر و کار من به بی نوری