بی نوری

لغت نامه دهخدا

بی نوری. ( حامص مرکب ) حالت و چگونگی بی نور. تاریکی. تاری. ظلمت. خموشی. || بی بصیرتی. بی معرفتی:
پی تقلید رفتن از کوریست
در هر کس زدن ز بی نوریست.اوحدی.

فرهنگ فارسی

حالت و چگونگی بی نور ٠ تاریکی ٠ تاری ٠ ظلمت ٠ خموشی ٠ یا بی بصیرتی ٠ بی معرفتی ٠

جمله سازی با بی نوری

تو مهی اندر شبستانم گذر یک زمان بی نوری جانم نگر
ولی را جان بیفروزی عدو را دل بسوزانی یکی را نار بی نوری یکی را ورد بی خاری
از شمع یقین «اوحد» از آن بی نوری کاندر طلب از خدمت و حرمت دوری
مخالفان را سوزنده نار بی نوری موافقان را تابنده نور بی ناری
گر تو بی نوری کنی حلمی بدست آتشت زنده‌ست و در خاکسترست
چو خانه زادضمیر من آمداین خورشید نه لایق است سر و کار من به بی نوری
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
چوخ یعنی چه؟
چوخ یعنی چه؟
سرانجام یعنی چه؟
سرانجام یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز