کاخ ج

لغت نامه دهخدا

کاخج. [ خ َ ] ( اِ ) رنگ و لکه و داغ و چرک و آلایش. ( ناظم الاطباء ).

جمله سازی با کاخ ج

بسا بچرخ بر آورده کاخ دشمن تو بیارمیده ز بیم زوال و یافته هال
ای کاخ روح‌پرور و ای قصر دلگشای چون روضه دلفریبی و چون خلد جانفزای
درودم رسانید و بعد از درود به کاخ من آمد ز گنبد فرود
به سایه ی پدر اندر نهاده بودم رخت پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود
یکی لوح دید از برش لاجورد نوشته که این کاخ،گرشسب کرد