پیوسته خون
فرهنگ فارسی
جمله سازی با پیوسته خون
خون شد جگرم ز دل که خون باد این دل پیوسته چو بخت من نگون باد این دل
گفتمش دل زغمت خون شدو پیوسته همی ریخت بر چهره ام از چشم ترم گفت چه باک
چرخ دون پیوسته جویا خون مردم می خورد زین شراب لعل هرگز خالی این مینا نشد
سرشک از دیده ام پیوسته، سیل گریه می شوید به خون ناشسته هرگز هیچکس جز اشک من، خون را
در گلستانی که آب از جوی یکرنگی خورد خون گل پیوسته از منقار بلبل میچکد
می خور که هر که می نخورد فصل نوبهار پیوسته خون دل خورد از دست روزگار