صواب نمودن

لغت نامه دهخدا

صواب نمودن. [ ص َ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] ( مص مرکب ) راست آمدن. درست آمدن. درست بودن. راست نمودن. درست نمودن. مصلحت دیدن. استوار بودن. بجا بودن: صواب آن نمودکه خواجه فاضل ابوالقاسم احمدبن الحسن را... فرمودیم تا بیاورند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334 ). بنده را صواب آن نماید که خداوند به هرات آید. ( تاریخ بیهقی ص 531 ). حالی تحویل صواب نمی نماید. ( کلیله و دمنه ).

فرهنگ فارسی

راست آمدن

جمله سازی با صواب نمودن

اگر چند هست از طریق صواب بَدان را به نیکان نمودن ثواب
سیری نمودن از غم دلبر شکایت است در شرط عشق لفظ شکایت صواب نیست
کار ایشان عین خیر است و صواب باید از ایشان نمودن احتساب