زنگره

لغت نامه دهخدا

زنگره. [ زَ گ ُ / گ ِ رَ / رِ ] ( اِ مرکب ) زنگله. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زنگله شود.

جمله سازی با زنگره

امیر به زنگره قلد محل قرارشان می‌رود و افسوس از اینکه گوهر بر سر قرار حاضر نمی‌شود و امیر تا فصل پاییز که زمان کوچ از ییلاق به مناطق قشلاق است منتظر گوهر می‌ماند. فصل ییلاق به پایان می‌رسد و گوهر از ییلاق به سوی روستای قشلاقیش " اغوذبن "به راه می‌افتد گوهر وقتی به"زنگره قلد"می‌رسد، سایه یک سیاهی را می‌بیند. جلوتر می‌رود می‌بیند امیر است که زیر درخت ایستاده و روی سرش کلاغ لانه درست کرده‌است. امیر می‌گوید:
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال راز فال راز فال فنجان فال فنجان فال تاروت فال تاروت فال چای فال چای