خبر بردن

لغت نامه دهخدا

خبر بردن. [ خ َ ب َ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) اطلاع دادن. مطلبی بگوش کسی رساندن. با خبر کردن:
خبر بردند شیرین را که فرهاد
بماهی حوضه بست و جوی بگشاد.نظامی.خبربرد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیده دادخواه.نظامی.تنی چند از گرانجانان که دانی
خبر بردند سوی شه نهانی.نظامی.گفتمش بگذار تا باردگر
روی شه بینم برم از تو خبر.مولوی.ای پیک نامه بر که خبر میبری بدوست
یالیت اگر بجای تو من بودمی رسول.سعدی.ای برق اگر بگوشه آن بام بگذری
جایی که باد زهره ندارد خبر بری.سعدی ( طیبات ).خبر که می برد امشب رقیب مسکین را
که سگ بزاویه غار در نمی گنجد.سعدی ( طیبات ).مدام این دو چون حاجبان درند
ز سلطان بسلطان خبر می برند.سعدی ( بوستان ).بذوالنون خبر برد از ایشان کسی
که بر خلق رنجست و سختی بسی.سعدی ( بوستان ).الا که می برد خبر بشهر من دیار من
که پاره پاره شد تن جوان گلعذار من.؟|| نمامی کردن. سخن چینی کردن. سعایت کردن. || پیغام بردن. پیغام گزاردن.

جمله سازی با خبر بردن

قرار شد در این کار آقای گل دوست هم برای خبر بردن همراه من، باشد. من فقط یک اسلحه داشتم. همراه آقای گل دوست با اتوبوس آمدیم تا شمیران و از شمیران هم رفتیم دربند، سر قبر ظهیرالدوله. آقای نیک پور نائینی همراه دکتر فاطمی بود. جمله‌ای که آقای دکتر فاطمی داشت می‌گفت هنوز هم در ذهنم است. داشت می‌گفت: ان گلوله‌ای که مسعود را کشت، مغز رزم‌آرا را متلاشی کرد و...
«قرار شد در این کار آقای گل دوست هم برای خبر بردن همراه من، باشد. من فقط یک اسلحه داشتم. همراه آقای گل دوست با اتوبوس آمدیم تا شمیران و از شمیران هم رفتیم دربند، سر قبر ظهیرالدوله. آقای نیک پور نائینی همراه دکتر فاطمی بود. جمله‌ای که آقای دکتر فاطمی داشت می‌گفت هنوز هم در ذهنم است. داشت می‌گفت: ان گلوله‌ای که مسعود را کشت، مغز رزم‌آرا را متلاشی کرد و … در همان حال من آمدم بالای قبر مسعود ایستادم. دسته گلی روی قبر مسعود گذاشته بودند. نیک پور نائینی به من گفت: بچه بیا پائین. من آمدم پائین. آرام، اسلحه را کشیدم و به طرف دکتر فاطمی گرفتم ماشه را چکاندم و صدای آخ را شنیدم. فاصله من با دکتر فاطمی حدود یک متر و خورده‌ای بود. این ماجرا در ۲۶ بهمن سال ۱۳۳۰ ساعت ۳ یا ۳۰/۳ بعدازظهر اتفاق افتاد.»