باملاحت

لغت نامه دهخدا

باملاحت. [ م َ ح َ ] ( ص مرکب ) که ملاحت دارد. نمکین. نمک دار. بانمک. || خوش سخن. طیبت گوی. ملیح.

جمله سازی با باملاحت

يكى از تجار نيشابور چون خيال مسافرت داشت كنيز خود را بشيخ ابى عثمان حميرىبرسم امانت سپرده بود. روزى غفلتا نظر شيخ بچهره او افتاد و چون زنى زيبا و باملاحت بود و اندامى دلربا داشت، شيخ بى اختيار اسير عشق و پايبند محبت او شد رفتهرفته بر عشق و دلباختگى او افزوده گرديد و آتش عشق و اشتياق دردل او هر آن بيشتر شعله ور ميگشت، شيخ اين پيش آمد را به استاد خود ابوحفص حدادگوشزد كرد و بموجب پاسخ و دستور او ماءموريت پيدا نمود از نيشابور بطرف رىحركت كند و چندى افتخار مصاحبت با استاد بزرگ شيخ يوسف را درك كند.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
تعامل یعنی چه؟
تعامل یعنی چه؟
روزگار یعنی چه؟
روزگار یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز