ازجو

لغت نامه دهخدا

( آزجو ) آزجو. ( نف مرکب ) هوی ̍جو. آرزوجوی:
نکوهیده باشد جفاپیشه مرد
بگرد در آزجویان مگرد.فردوسی.

فرهنگ عمید

( آزجو ) حریص، پرطمع: نکوهیده باشد جفاپیشه مرد / به گرد در آزجویان مگرد (فردوسی: ۶/۳۴۰ حاشیه ).

فرهنگ فارسی

آزجوی: حری، پرطمع
( آز جو ) آرزو جوی

جمله سازی با ازجو

در آن موقع رسم بود كه بعضى از مردم شبها را در مساجد به سر مى بردند. خالد واردمسجد شد و در ميان كسانى كه در مسجد به سر مى بردند، به يك جوانى برخورد نمودكه نماز مى خواند. خالد نشست تا جوان نمازش را تمام كرد، سپس جلو رفت و گفت: اميرتو را مى طلبد! جوان گفت: يعنى امير تو را فقط براى بردن شخص من فرستاده است ؟گفت: آرى ! جوان هم ناگزير با خالد آمد تا به در دارالاماره رسيدند. در آنجا خالد ازجوان كه او را براى منظور حجاج مناسب تشخيص داده بود و مردى مطلع مى دانست پرسيد:راستى حالا چگونه مى خواهى امير را سرگرم نگاهدارى ؟ جوان گفت: ناراحت مباش، چنانكه امير مى خواهد هستم، و چون وارد شد حجاج پرسيد: قرآن خوانده اى ؟ گفت: آرى تمامقرآن را از بر دارم ! پرسيد: مى توانى چيزى از شعر شاعران و ادبا براى ما بازگوكنى ؟ گفت: از هر شاعرى كه امير بخواهد شعرى و قصيده اى با شرح وتفصيل نقل خواهم كرد. پرسيد: از انساب و تاريخ عرب چه مى دانى گفت: در اين بارهچيزى كم ندارم.