مساک

لغت نامه دهخدا

مساک. [ م َ ] ( ع اِمص ) بخل و زفتی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). مِساک. مساکة. || ( اِ ) جایی است که آب ایستد در وی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
مساک. [ م َس ْ سا ] ( ع ص ) بخیل. ( اقرب الموارد ).
مساک. [ م ِ ] ( ع اِمص ) بخل و زفتی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). مَساک. مساکة. || خیر و نیکی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) جایی از دستگیره کارد و غیره که آن را می گیرند. ( اقرب الموارد ). || جای و محل قرار گرفتن چیزی: أمدة؛ مساک کرانه جامه چون به بافتن گیرند. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

خیر و نیکی

جمله سازی با مساک

💡 سرش چو خواجهٔ منعم فراز بالش نرم ولی به خود چو مساکین نموده خواب حرام

💡 آنشمس افلاک یقین کش بنده روح الامین هم با مساکین همنشین هم بر سلاطین پادشا

💡 وقف مساکین مال او عز فرق آمال او بر درگه اجلال او به از امیری چاکری

💡 حاتم ثانی نصیر الملک کز درگاه اوست کار اهل فضل و زوّار و مساکین ساخته

💡 تا سلاطین همه برخاسته تعظیم مرا با مساکین نه عجب گر به نشینم فرمود

💡 چو دیر هست چه جویم نشان صومعه باز که کنج صومعه ها مسکن مساکین است