لغت نامه دهخدا
غم رسیده. [ غ َ رَ / رِ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) آنکه بدو غم رسد. غم زده. غمناک:
هر یک چو غریب غم رسیده
از راه زمان ستم کشیده.نظامی.چاره ای کن که غم رسیده کسم
تا یک امشب به کام دل برسم.نظامی.
غم رسیده. [ غ َ رَ / رِ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) آنکه بدو غم رسد. غم زده. غمناک:
هر یک چو غریب غم رسیده
از راه زمان ستم کشیده.نظامی.چاره ای کن که غم رسیده کسم
تا یک امشب به کام دل برسم.نظامی.
( صفت ) آنکه غمگین است غمزده غمناک
💡 تو پاره جگر و نور و دیده ام بودی گل ریاض دل غم رسیده ام بودی
💡 دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را
💡 به دوش دیگر آن غم رسیده محزون هزار پاره و سوراخ جامه پر خون
💡 ای جان غم رسیده، ز دلدار شرم دار چون اختیار ازوست مگو اختیار من
💡 آن یار حاضرست، نمی بینیش چرا؟ ای جان غم رسیده خرابی و شرمسار
💡 جان ها غم رسیده و دل های بی قرار در پیچ و تاب طره پر خم گذاشتی