عمام

لغت نامه دهخدا

عمام. [ ع ِ ] ( ع اِ ) ج ِ عِمامة. رجوع به عمامة شود.

فرهنگ فارسی

جمع عمامه

جمله سازی با عمام

کمین رأی تو پیرایهٔ هزار فلک کهینه جود تو سرمایهٔ هزار عمام
ضدیتی بود که ما برادرها و بنی عمام با هم داشتیم