لغت نامه دهخدا
شوم دست. [ دَ ] ( ص مرکب ) بدیمن. مقابل خوش یمن. نحس:
نگفتم که با رستم شوم دست
نشاید بر این بوم ایمن نشست.فردوسی.به آهنگرش گفت کای شوم دست
ببندی و بسته ندانی شکست.فردوسی.
شوم دست. [ دَ ] ( ص مرکب ) بدیمن. مقابل خوش یمن. نحس:
نگفتم که با رستم شوم دست
نشاید بر این بوم ایمن نشست.فردوسی.به آهنگرش گفت کای شوم دست
ببندی و بسته ندانی شکست.فردوسی.
بد یمن نحس
💡 سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
💡 نگفتم که با رستم شوم دست نشاید درین کشور ایمن نشست
💡 من شوم چشم و گوش او و زبان من شوم دست او یقین میدان
💡 وقتی که من در پای تو چون گوی سرگردان شوم دست از ملامت باز کش، کانجا به سر دانم شدن؟
💡 هوسی کردهام امروز که دیوانه شوم دست دل گیرم و از خانه به ویرانه شوم