زنار دار

لغت نامه دهخدا

زناردار. [ زُن ْ نا ] ( نف مرکب ) بمعنی زناربند. ( از آنندراج ). زناردارنده. زناربند. ( فرهنگ فارسی معین ). کسی که زنار بسته باشد. برهمن. ( ناظم الاطباء ):
کشته چون من کشته زناردار
جان عیسی در صلیب موی تو.خاقانی.خط و لب ساقیان، عیسی زناردار
بر خط زنار جام، جم کمر انداخته.خاقانی.بت پرستان را عیب مکن و زنارداران را نکوهش منما. ( مجالس سعدی ).
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنارداران پوشیده دلق.سعدی ( بوستان ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه زنار بندد.

جمله سازی با زنار دار

خط و لب ساقیان عیسی زنار دار بر خط زنار جام جم کمر انداخته
چاشتگه ناگشته و نابسته زان بقعت نماند یک سر پیکار جوی و یک تن زنار دار
عشق را نازم که بودش را غم نابود نی کفر او زنار دار حاضر و موجود نی
تهمتنی که چو در راه دین قبا بندد کمر ز قیصر زنار دار بگشاید
گفت شیخ ای مسلم زنار دار ذوق و حال است این ترا با وی چه کار
هنوز اسلام او زنار دار است حرم چون دیر بود او برهمن بود