دم سردی

لغت نامه دهخدا

دم سردی. [ دَ س َ ] ( حامص مرکب ) صفت و حالت دم سرد. || گفتن سخنهای سرد و بی اثر:
ز دم سردی واعظان پر مجوش
غفور است ایزد تو ساغر بنوش.ظهوری ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

گفتن سخنهای سرد و بی اثر.

جمله سازی با دم سردی

دم سردی ایّام چها کرد به حالم زین باد، شبیخون به چراغ دل ما ریخت
وحشی صید کمند دم سردی داربم رشتهٔ‌گوهر شبنم نفس صبحدم است
دم سردی روزگار سردش نکند آنرا که دل از مهر علی گرم بود
گر دم سردی کشم، روی مگردان ز من نیست گلی کاندرو باد خزانیش نیست
پیوسته دی و تموز دم سردی کرد با دردکشان زمانه بی دردی کرد
هر چند که اشک من ز آتش خیزد افسرده شود از دم سردی که مراست