دل انگیزی

لغت نامه دهخدا

دل انگیزی. [ دِ اَ ] ( حامص مرکب ) حالت و چگونگی دل انگیز.دل انگیز بودن. دلفریبی. گوارایی. نشاط:
وآنگه از بهر این دل انگیزی
کرد بر تازه گل شکرریزی.نظامی.گرم شد بوسه در دل انگیزی
داد گرمی نشاط را تیزی.نظامی.بیست ونه شب بدین دل انگیزی
بود بازار من بدین تیزی.نظامی.آب او خورده با دل انگیزی
چرک تن را چرا دراو ریزی.نظامی.رجوع به دل انگیز شود.

فرهنگ فارسی

حالت و کیفیت دل انگیز

جمله سازی با دل انگیزی

💡 رودخانه هزاربند در مسیر خود از مجاور روستای سیبان‌دره و ورده می‌گذرد و آب مورد نیاز باغ‌های منطقه را تأمین می‌کند. رودخانه در اغلب طول مسیر بر بستر سنگی، با شیب تند و پر پیچ و خمی جریان دارد. کوه‌های مرتفع اطراف، دره‌های پر شیب، پوشش گیاهی طبیعی و باغ‌های اطراف مناظر بسیار زیبا و دل انگیزی را در کنار آن پدید آورده است.

💡 احمد مطر در سال ۱۹۸۶ به لندن مهاجرت کرد و از آن سال تا به حال ساکن لندن است.واشعار بسیار زیبا و دل انگیزی را سروده است.